کيک سوخته

مهدي مصطفوي
mehdimk@hotmail.com

کيک سوخته


مهدي مصطفوي

پس از سفري طولاني اتوبوس به ترمينال رسيد. وقتي راننده اعلام کرد به شيراز رسيده اند، در دلش بلوايي به پا شد. عمدا اتوبوس را به هواپيما ترجيح داده بود. مي خواست ديرتر برسد. ولي حالا رسيده بود. به سرعت پياده شد و چون چمداني نداشت، از ترمينال خارج شد. تاکسي ها از او مقصد را مي پرسيدند. ولي جوابشان را نمي داد. واقعيت اين بود که خودش مقصد را نمي دانست. تمام نامها را فراموش کرده بود. اگر هم چيزي يادش مانده بود، مي دانست که بعد از سي سال حتما تغيير کرده است. تنها راهنمايش، غريزه اش بود. تا شب وقت داشت به مقصد برسد. خود را براي يک پياده روي طولاني آماده کرده بود.

ساعتها از لحظه ورودش به شيراز گذشته بود. بوي بهار نارنج را حس مي کرد. خواست از عابرين درباره بن بست بهار نارنج سوال کند، ولي ترجيح داد خودش آن را بيابد. به هيچ کس درباره علت اين سفرش توضيحي نداده بود. مي دانست کمترين واکنش ديگران در برابر آن، استهزاست. بوي بهار نارنج، باز او را سي سال به عقب برد. در اين مدت آنقدر اين جاده پر پيچ و خم خاطره را طي کرده بود که الان در آن گم نشود. هنوز طعم آن کيک سوخته زير زبانش بود. ناگهان از دور تابلويي را ديد که رويش نوشته شده بود: "بن بست بهار نارنج". قدمهايش را تندتر کرد. مي دانست وقتي داخل اين بن بست بپيچد، چند قدم که جلوتر رود به يک در بزرگ خواهد رسيد که پشت آن يک باغ بزرگ قرار دارد. داخل باغ يک خانه ويلايي قرار دارد و داخل خانه... درست در همين لحظه بود که به داخل بن بست پيچيد. جهت نگاه چشمانش در کسري از ثانيه از نوشته روي تابلو به ته بن بست تغيير کرد. شايد اين سريعترين تغيير فاصله کانوني عدسي چشمش در طي زندگي اش بوده باشد!

ته بن بست يک برج هفت طبقه بنا شده بود. از باغ خبري نبود. احتمالا برج، حياط کوچکي داشت، به همراه استخر و ساير امکانات رفاهي. يک لحظه احساس کرد مسير را اشتباه آمده، ولي همان غريزه اي که او را تا اينجا آورده بود به او مي گفت که خيلي به شيرين نزديک است. نگاهي به اطرافش کرد. ساير ساختمانهاي کوچه نيز تغيير کرده بودند. به سمت برج رفت. کنار در ورودي چندين کليد زنگ وجود داشت. روي هيچ کدام اسمي وجود نداشت. چطور مي خواست بفهمد کداميک متعلق به شيرين است؟ زنگ سرايدار را پيدا کرد. در همان لحظه اي که دستش مي رفت تا کليد را بفشارد، يکي صدايش کرد: "آقا ببخشيد، لطفا زنگ هفتم رو مي زنيد؟" رويش را برگرداند. دختر بچه اي را ديد که کنارش ايستاده بود. بخاطر خريدهايي که کرده بود، نمي توانست زنگ خانه شان را بزند. چهره اش خيلي شبيه کودکي هاي شيرين بود. درست همان زماني که وي با خانواده اش به اين محله آمده بود و با شيرين آشنا شده بود. آن روزها زور شيرين نمي رسيد که کلون درشان را بزند و هميشه وظيفه او بود که وقتي از بازي برمي گشتند، کلون در خانه شيرين را بزند و بعد به خانه خودش بازگردد. حالا اين دخترک از او همين درخواست را داشت. آن هم درست همان جايي که قبلا باغ شيرين قرار داشت. به صورت دخترک زل زد. شباهتش زياد بود. خيلي زياد. اما حدس مي زد که اين شباهت صرفا به نظرش مي آيد. همين. به کيسه خريد دخترک نگاهي کرد. يک بسته آرد کيک! اين بسته نه تنها مي توانست دليل وجود شيرين در آن خانه باشد، بلکه نشان مي داد که شيرين به قول سي سال پيش خود وفا کرده. ولي باز نمي شد روي اين هم حساب کرد. مگر چقدر نامحتمل است که در يک مجتمع به اين بزرگي کسي بخواهد آن روز کيک بپزد؟ چرا بايد آن فرد حتما شيرين باشد؟

دخترک بارهايش را زمين گذاشت و خودش زنگ هفتم را زد. "عاشقي؟". با شنيدن اين حرف به خودش آمد. دخترک با اين سوال او را مسخره کرده بود؟ بيشتر از اينکه به سوال دخترک فکر کند به اين سوال فکر کرد. نگاهي به زنگها کرد. پايين آنها يک دوربين کوچک بود. به محض اينکه آن را ديد، خود را از چشم آن پنهان کرد. دخترک جلوي آن ايستاد. در باز شد. دخترک جلوي دوربين زبانش را درآورد. صداي خنده اي داخل آيفن آمد. صداي خنده يک زن. با خودش فکر کرد جلوي دوربين بجهد. مطمئن بود اگر اين زن شيرين باشد او را مي شناسد. "شما مياين تو؟". باز دخترک رشته افکارش را پاره کرده بود. داخل شد. دخترک خيلي سريع سوار آسانسور شد. "با آسانسور مياين؟". فکر کرد دنبال دخترک برود. قدمي جلو رفت. اگر با آسانسور مي رفت، تا چند ثانيه بعد با شيرين، چه واقعي و چه تقلبي، رودررو مي شد. سوار آسانسور شد. اگر دخترک مي پرسيد شما کجا مي رويد چه جوابي بايد مي داد؟ دست کوچک دخترک را ديد که روي شماره طبقات بالا رفت تا اينکه انگشتش به طبقه شماره هفت رسيد. قبل از اينکه دخترک دکمه را بفشارد از آسانسور بيرون پريد. پيش خودش فکر کرد که بهترين فکري که ممکن است دخترک درباره اش کرده باشد، يک ديوانه است. اتاقک آسانسور را ديد که بالا مي رود. به سمت راه پله رفت. پيش خودش حساب کرد الان، احتمالا شيرين آرد کيک را از دخترش گرفته. به آشپزخانه مي رود و مشغول تهيه کيک مي شود. مطمئن بود که شيرين حتما در حين هم زدن کيک به ياد سي سال پيش خواهد افتاد. زماني که کيکش سوخته بود. او به شيرين گفته بود که سي سال هم کيک بپزد، کيکهايش خوب نخواهد شد و شيرين قول داده بود سي سال ديگر کيکي درست مي کند که انگشتهايش را هم با آن بخورد. حالا آن روز رسيده بود. ولي چرا طبقه هفتم؟ شيرين هيچوقت ارتفاع را دوست نداشت. هميشه از هواپيما مي ترسيد. از پله بدش مي آمد. چرا طبقه هفتم را انتخاب کرده بود؟ يعني اين زن، شيرين نبود؟

به پاگرد طبقه هفتم رسيده بود. نفس نفس مي زد. در ورودي آپارتمان را مي ديد. پله هاي باقي مانده را شمرد. فقط نه پله با حقيقت فاصله داشت. دستي به صورت خود کشيد. چين و چروک ها را روي صورتش حس مي کرد. با خود انديشيد که شيريني که الان پشت آن در زندگي مي کند هم حتما صورتش پر چين و چروک است. مردد ايستاده بود که دخترک در آپارتمان را باز کرد. دخترک با ديدن او تعجب کرد. "باز هم ميري خريد؟". نمي دانست چرا اين سوال را پرسيد. شايد چون از اينکه دخترک بپرسد "شما اينجا چکار مي کنيد؟" جلوگيري کند. "بله. امروز مامانم يه مهمون قديمي داره". چه جوابي از اين گرانبهاتر مي توانست باشد؟ دخترک مي توانست فقط يک "بله" بگويد ولي توضيح بيشتري داده بود. انگار منظورش اين بود که "اينقدر خودتون رو اذيت نکنيد. بياين تو ديگه! آدرس رو درست اومدين".

"مامانت". اين کلمه از دهانش پريد. ولي بايد بگونه اي آن را تمام مي کرد. "اسمش، شيرين نيست؟". يک لحظه فکر کرد اگر جواب دخترک مثبت باشد، ديگر همه چيز تمام است. زني به اسم شيرين که دخترش شبيه همان شيرين است و در سي امين سالگرد همان حادثه دارد براي يک مهمان قديمي کيک مي پزد، حتما همان شيريني است که او بخاطرش اين همه راه را آمده. چه وحشتناک. "صبر کن. صبر کن". اين جملات را با هيجان گفت. "نمي خواد جواب بدي." به سرعت به سمت آسانسور رفت. داخلش شد و آن را به سمت طبقه همکف به راه انداخت. دخترک را مي ديد که با تعجب او را نگاه مي کند. از مجتمع خارج شد. يک تاکسي دربست به مقصد فرودگاه گرفت و با هواپيما به تهران بازگشت. در راه برگشت باز به شيرين فکر کرد. به شيريني که صورتش چروک نداشت و در يک باغ زندگي مي کرد و از ارتفاع هم مي ترسيد. شيريني که فقط در خاطره او زندگي مي کرد.


آن شب، در ميان زباله هايي که در پايين ساختمان، انتظار رفتگر را مي کشيد، کيک دست نخورده اي وجود داشت که به زيبايي تزيين شده بود و هيچ جاي آن سوخته نبود...

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30152< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي